وقتی بخواد بلا بیاد از در و دیوار میاد

گاهی وقتی که یه اتفاق بدی برای انسان می افته با حسرت تمام می گیم که ای کاش که این اتفاق نیفتاده بود و ای کاش فلان می شد، و لی از این غافل هستیم که گاهی اتفاق بدتری در کمین ماست که می تونه تاثیراتش مخربتر از اولی باشه. تا حالا براتون پیش اومده که همینطور پشت سر هم بلا بر سرتون نازل بشه؟ اون موقع است که فکر می کنید تو این دنیا برای شما اصلا جایی وجود نداره . به قول یکی از رفیقام : اگه دو تا آجر از آسمون بیفته یکیش صاف می خوره تو سرم و دومیش هم وای می ایسته تا اولی کنار بره تا درست در محل برخورد اول نوازشی بر سر ما بکنه ولی اگه 1000 تا گل از آسمون بیفته یکیش هم کنار من نمی افته. اگه هم بیفته موقعی می افته که تو پارکم و باغبون پارک به جرم گل کندن با بیلش منو بزنه. البته من نمی خوام اینقدر بدبین باشم ولی گاهی اتفاقاتی می افته که آدم واقعا میره تو فکر.

قضیه از این قراره که من و 4 تا از رفقا 10 روز پیش رفته بودیم دبی تا امتحان تافل بدیم. قرار بود که چهار روز در دبی بمونیم. روز سوم روز امتحان بود. 2 روز اول که با اضطراب و دلهره سپری شد تا به روز امتحان رسیدیم. امتحان ما ساعت 12 بود و تو تهران تمام بچه ها می گفتند که 20-15 دقیقه تا محل امتحان راهه. بنابراین خلاف همه امتحانهای قبلی  تصمیم گرفتیم یه کم زود راه بیفتیم. ساعت 11 از هتل زدیم بیرون. دم در هتل یه تاکسی داشت رد می شد. یکی از رفیقام گفت " تاکسی" طرف وایستاد. ما مونده بودیم که چه خوب فارسی بلده مگه اینها هم می فهمند تاکسی چیه. موقعی که می خواستم سوار شم یاد این حرف دوستان افتادم که در دبی فقط باید سوار تاکسی هایی بشیم که بالاشون آرم تاکسی داره و یه کم دودل شدم ولی بعدش گفتم بابا بی خیال تو ایران ما که سالی 1 بار هم سوار تاکسی نمی شیم. همش ماشین شخصیه. ولی برای اطمینان بهش گفتم که می دونی Knowledge Village کجاست. طرف که یه هندی بود با علامت سر جواب مثبت داد. من جلو نشستم رفقا عقب. تو راه هی باهاش انگلیسی صحبت کردم و اون فقط منو نگاه کرد و گاهی با یه خنده جواب منو می داد. بعد از یه مدت تازه متوجه شدیم که اصلا انگلیسی بلد نیست. وای خدا یعنی من اگه تو این مدت با دیوار حرف می زدم هیچ تفاوتی با این طرف نمی کرده. حالا چی کار کنم با این دردسر؟ کی می خواد به این کامل بفهمونه که چی می خوایم؟ ولی بعد به خودم گفتم که به ما چه. ما می خوایم بریم Knowledge Village که اون هم داره می ره. یه کم که رفت با ایما اشاره به ما فهموند که نمی دونه Knowledge Village کجاست. وای چه بدبختیی حالا چی کار کنم؟ این دفعه واقعا مونده بودم چه کنم. خلاصه 15 دقیقه گذشته بود ولی ما هنوز حدودای مسیر رو هم بلد نبودیم. بالاخره یه راننده تاکسی هندی پیدا کردیم و ازش پرسید که Knowledge Village کجاست (البته به قول خودش Knowledge Billage، تازه کلی هم اصرار داشت که درست می گه) . بعد از اون پرس و جو ما گفتیم خوب بالاخره فهمید. بعد از چند دقیقه به قیافش که نگاه کردم یاد قیافه بچه های دانشگاه افتادم موقعی که سر امتحان مانند فلانی تو گل گیر کردند. فهمیدم که باز هم راه رو گم کرده. خلاصه 45 دقیقه دیگه هم که گذشت ما تازه حدودش رو پیدا کردیم.( کار ساده ای بود یه عملیات ساده سعی و خطا). من بهش گفتم ای شفتالو، ای سبیل، ای از ما بهتر الان ساعت 12است و ما باید سر امتحان می بودیم. بذار از یکی بپرسم. اون هم با هزار ناز و ادا بالاخره قبول کرد.( بابا خوش بحال مجنون حداقل لیلی هم قشنگتر بوده هم به نظر من این قدر ناز نداشته) من پیاده شدم تا از یه مرد عرب بپرسم. مثل همه مردای عرب روسری داشت( نمی دونم چرا این عربها به جای زناشون مرداشون روسری دارند). ازش که سوال کردم خیلی واضح به زبون انگلیسی جواب داد. داشتم از خوشحالی کف مرگ می شدم. بعد ازم پرسید که این مرده کیه که شما رو سوار ماشینش کرده. من هم گفتم راننده تاکسی. گفت راننده تاکسی نیست. رفت با عصبانیت پهلوش و ازش کارت خواست اون هم به پدال ماشین گاز داد و رفت. گاز دادن اون همان و بدبخت شدن من همان. تازه فهمیدم این عربه که روسری داره پلیس شخصی بوده ( بابا مگه عربها هم پلیس شخصی دارند؟) خلاصه رفیفام که تو ماشین بودن را با خوش برد و اون مرد عرب هم با سرعت رفت دونبالشون. مجبور شدم تا سر جاده اصلی بدوم ( بین ابوظبی و دوبی بودم) اونجا از یه تاکسی خواستم که منو ببره Knowledge Village . اون هم گفت باشه. باهاش انگلیسی حرف زدم تا مطمئن بشم که انگلیسی بلده. بعد از رسیدن به محل مذکور. حالا مونده بودم که کجاش برم آخه آدرس دقیق محل هم دست رفیقم بود و من فقط یه کم پول داشتم. خلاصه با بدبختی پیدا کردم (باز همون روش سعی و خطا کمکم کرد ). رفتم به خانومی که مسئول امتحان بود گفتم که من می خوام امتحان بدم اون هم گذرنامه ام رو گرفت. بعد به فکر رفیقام افتادم گفتم بذار ببینم کجاند. با اینکه من اصفهانیم و تو تاریخ اصفهان سلبقه نداره، گفتم یه زنگ بهشون بزنم( جالب توجه هر دقیقه مکالمه با موبایل ایران در دبی 1800 تومن می شه) ولی فهمیدم که اسم اصفهانیا بد در رفته. رفیقام مبایلشون خاموش بود. بعد از برگردشتن به محل امتحان دیدم که رفیقام اومدند. بهم گفتند که طرف تو بیابون پیادشون کرده گفته اینجا محل امتحان تافله تازه ازشون پول هم گرفته. در همین حین صدام کردند گفتند بیا امتحان بده. من به خانومه گفتم بذار نفسم تازه بشه بذار برم دست به آب ولی اون به من گفت نمی شه برات Station باز کردم برو بشین امتحان بده. سر امتحان که نشستم دیدم یه عرب از این بدریختها کنارم افتاده. اولین قسمت تافل listening است. با شروع شدن قسمت Listening ، سرفه های اون عربه هم شروع شد. چشمتون روز بد نبینه کاش مثله آدم سرفه می کرد اتاق رو می کرد تو حلقش. هدفون هم جوری بود که گوش رو نمی پوشوند ( صدای بیرون واضح تر از صدای امتحان بود). خلاصه listening رو خراب کردم. بعد از اتمام قسمتهای بعدی جواب امتحان رو گرفتم. ماکزیمم نمره ام 600 شد. بابا داشتم شاخ در می آوردم. آخه من نمونه تستهای خود تافل را واقعا عالی می زدم. از امتحان اومدم بیرون. دیدم بقیه بچه ها هم ناراحتند.
می خوام یه سوال از اون هندیه بپرسم
که چقدر ارزش داشت که به خاطر مقداری پول با زندگی ما بازی کنی. کاش بعض ها یاد می گرفتند که یه کم آدم تر باشند.
البته این نمره تافل برای Apply کردن به دانشگاههای بلاد کفر ( آمریکای جنایتکار، خبیس و بد ) کافی بود.
رضا

گاهی بعضی حرکتها چه تاثیری داره!

سلام به همه بچه های گل. اگه به دور و ورمون خوب نگاه کنیم. می بینیم خیلی چیزها داره اتفاق می افته که ما حتی ازش خبر نداریم و یا شاید خبر داریم ولی خیلی بی اهمیت برامون جلوه می ده. ولی گاهی اوقات که واقعا از سر ناچاری و دربدری هیچ راه چاره نداری و داری تو خلوت خودت به بخت خودت بد و بیراه می گی. اتفاق افتادن همون چیزهای بی اهمیت گاهی این قدر بهت نیرو می ده که دوست داری با تمام قدرت فریاد بزنی که " ای مردم ببینید که چی شده"  در صورتی که کسی محل نمی ذاره یا بدتر می گند طرف خله  تا حالا به این حالت برخوردی. ولی اون اتفاق شاید روند زندگیت را عوض کنه و شاید یه آدم دیگه بشی.

راستیاتش قضیه از این قراره که همین چند ساعت پیش نشسته بودم پای Email و هی داشتم به این استاد و اون استاد از دانشگاههای مختلف آمریکا میل می زدم ، هی می گفتم من می خوام فقط با تو کار کنم. ( از شما چه پنهون که فقط میل استاد و اسمش رو عوض می کردم و متن اصلی کاملا یکی بود)   یکدفعه چشمم به یه اسم ایرانی خورد. اسم کوچکش هم اسم من بود. من گفتم بیا یه میل بهش بزنم بگم من می خوام فقط با تو کار کنم شاید جواب داد. بعد Send کردم و بی حوصله نشستم. چند دقیقه بعد بهم جواب داد گفت که Dear Reza, Salaam. یه لحظه پر شدم از تعجب و خوشحالی. در روز از صد نفر سلام می شنوم ولی به جرات می تونم بگم این قشنگترین سلامی بود که تا بحال شنیده بودم. با تعجب بقیه میل رو دنبال کردم. نوشته بود که خودم نمی تونم باهات کار کنم چون زمینه هامون دقیقا یه چیز نیست ولی یه رفیق دارم که خیلی کار درسته می خوای بهش بگم که باهاش کار کنی. من دیگه داشتم شاخ در می آوردم. تازه بعضی از غلطهای Resume من را هم گرفته بود و گفت که درستشون کن. باورتون می شه که یه پرفسور تمام یکی از دانشگاه های آمریکا بیاد وقت بذاره و Resume  یک دانشجو ساده دانشگاه شریف را بخونه ( بچه های دانشگاه می دونند که من چی می گم). خلاصه من کاملا فهمیدم که هر چقدر هم که یه کمک به یه نفر غریب از نظر بقیه بی اهیت باشه ولی  شاید این کار تاثیر زیادی رو روند زندگی اون طرف بذاره. کار این استاده شاید به نظر شما بی اهمیت باشه ولی به نظر من قدر یه دنیا می ارزه. حتی اگه من نتونم برم با اون استاده  کار کنم.،مطمئن باشید تا ته عمرم مدیون این استاد ایرانی هستم.

خلاصه چرا جوری نباشیم که بعدها به جای فحش دادن پشت سرمون حداقل بگند آدم بدی نبود.

 تا حالا چقدر برای این زحمت کشیده اید؟ 

این چه زندگیه

سلام بچه ها

ما دوباره تصمیم گرفتیم که یه کم بنویسیم. امروز فقط می خوام شاکی باشم.  و درد دل کنم. هر کی هم راه حل داره بگه. بذارید اینطوری شروع کنم که از این زندگی خسته شدم. بابا آخه این چه زندگیه؟ از صبح که از خواب بلند می شی باید بری هی این ورو اون ور و کلی کار بکنی آخرش هم بهت انگه تنبل رو میچسبونند . می گند کم کاری کردی. البته بگذریم که گاهی هم تنبلی برای خودش عالمی داره. به قول شاعر خوش نام که می فرماید:  بزن بر طبل بی عاری که آن هم عالمی دارد 

ولی باور کنید که گاهی من اصلا به این طبل کاری ندارم ولی همش می گند که طبل نزن مثلا الان باید تز فوق لیسانس رو بنویسم تا بتونم که به استادا بدم. میدونید ساعت چنده که هنوز من تو دانشگاهم. الان ساعت ۴:۲۱ بامداد چهارشنبه است و من هنوز نمی تونم برم خوابگاه.  تو روز هم که دیگه نگو. فقط بی چارگی و بس . مثلا یه روز میای می بینی یه استاده میل زده  گفته کار من چی شد تا میای جوابش رو بفرستی می بینی یه میل جدید اومده. با حالت تعجب و کنجکاوی میری میل باکس رو باز می کنی می بینی که اسم طرف که میل رو فرستاده چقدر آشناست بازش که می کنی می بینی با لحن طلبکارانه ای یه نفر ازت یه سری کار می خواد. کم کم اسم تو ذهنت واضح تر می شه. تازه یادت اومده. وای این استاده از کجا پیداش شد؟!!!

خلاصه من نمی دونم باید چه کنم تازگی ها هم که دارم apply می کنم برای دانشگاههای بلاد کفر ( آمریکای جهانخوار متخلص به شیطان بزرگ). خلاصه سرم خیلی شلوغه. 

کم کم داره چشام سیاهی می ره. بهتره برم یه کم کار کنم می ترسم اگه بیشتر بنویسم شما هم به این باور برسید که من دودرم و زیاد اهل کار نیستم  .

رضا